رموز و عوامل موفقیت (۸)دوری از پیروی های ناسنجیده و تقلید های کورکورانه

ساخت وبلاگ

رموز و عوامل موفقیت
--------------------------
 ( برگرفته از کتاب : " رمز پیروزی مردان بزرگ "  اثر : آیت الله جعفر سبحانی )
( قسمت هشتم)  
 
۸ -  هشتمین عامل و رمز موفقیت؛ دوری از پيرويهاي نسنجيده و تقلید های کورکورانه 

يكي از عوامل پيروزي اين است كه از پيرويهاي نسنجيده و تقلید های کورکورانه بپرهيزيم و با سازمان آفرينش خويش اعلان جنگ ندهيم . در قلمرو كار ديگران كه شايستگي آن را نداريم وارد نشويم . اين را بدانيم كه ميل به همرنگي به طور مطلق باعث شكست در زندگي است . 
كساني كه كمبود شخصيت دارند در اين راه با شكست و محروميت روبرو مي شوند ؛ زيرا بدون سنجيده استعداد خود در اين راه گام بر مي دارند . در صورتي كه بايد فقدان و كمبود شخصيت خويش را از راه ديگر تكميل نمايند . 
غرور و حسد بر ديگران و يا كم درايتي انسان را وادار مي كند كه از كارهاي ديگران تقليد كند ، بدون آن كه در آغاز و سرانجام كار به تفكر بپردازد . 
مولاي متقيان مردم را به سه دسته تقسيم مي كند : دانشمندان ، دانشجويان و كساني كه به دنبال هر ندائي مي روند . اين گروه سوم بسان پشه هاي هوا از هر سو باد آيد به آنسو مي چرخند(8) . 
اين دسته به جاي اين كه كوشش كنند تا غنچه هاي استعداد آنها شكوفا شود و بوي خوش آن همه جا را فرا گيرد ، سرپوشي روي آن گذارده و آن را به پژمردگي وادار مي سازند . چشم چراني مي كنند تا در اين پرتگاه زندگي با بالهاي ديگران بپرند . 
آنان غافلند كه در جهان آفرينش هرگز دو نفر كه از هر نظر مساوي باشند آفريده نشده اند و هيچ فردي علاوه بر چهره و روحيه ، حتي از نظر خطوط كف دست با ديگران يكسان و برابر نيست . چرا خود را اسير فكر ديگران سازيم و از منابع سرشار استعداد نهفته خود بهره مند نشويم . 
مردان بزرگ همواره گام زن راه نو بودند و از جاده اي مي رفتند كه كسي گامي در آن نگذاشته بود . آنان ارمغان هاي تازه به جامعه بشريت عرضه مي داشتند و در طول زندگي آفريننده فكر ، علوم و صنايع بودند . 
راز كاميابي دكارت در صحنه هاي علمي اين است كه او روزي تمام معلومات و معتقدات خويش را در علوم و فلسفه به دور ريخت و تمام مسائل يقيني را به صورت شك در آورد . او در همه چيز شك كرد حتي در اين كه آيا خودش نيز واقعيت دارد يا نه ؟ روي اين اساس ، موفق شد تحولي در تمام شئون علمي و فلسفي به وجود آورد . اگر او نيز مانند ديگران به دنبال فلسفه اسكولاستيك مي رفت ، هرگز اين كاميابي نصيب وي نمي گشت . (9) 
مردان بزرگ آزادانه فكر مي كنند ، رهائي از بند و قيد ديگران را كليد طلائي موفقيت خود مي شمارند و مي گويند تقليد در امور فردي و اجتماعي انتحار و خودكشي است . 
در گذشته گرمابه هاي ايران با شيپور و بوق مجهز بود . گرمابه داران براي آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه ، يك ساعت پيش از طلوع صبح شيپور مي زدند . اتفاقا روزي در يكي از شهرها شيپور حمام گم و يا خراب شد . گرمابه دار با زحمت زيادي بوقي را با قيمت گراني تهيه كرد و كار خود را انجام داد . 
مرد غريبي كه تازه وارد آن شهر شده بود از ديدن اين وضع خوشحال شد ، زيرا ديد كه در آنجا جنس يك ريالي را مي توان ده ريال فروخت . فورا تصميم گرفت كه تعداد زيادي شيپور بخرد و به اين نقطه حمل كند تا ده برابر سود كند . مال التجاره خويش را وارد ميدان بزرگ آن شهر كرد و انتظار داشت در نخستين لحظه مردم براي خريدن شيپورها سر و دست بشكنند . ولي او هر چه توقف كرد كسي از او احوالي نپرسيد . 
بازرگان ثروتمندي كه عصا به دست از آن ميدان عبور مي كرد علت نقل اين همه بوق را از آن مرد غريب پرسيد .
 وي سرگذشت خود را به او بازگو كرد . 
بازرگان خردمند از حماقت و ابلهي او در شگفت فروماند و گفت :
 ((تو آخرفكر نكردي اين شهر دو حمام بيش ندارد و اين همه شيپور در اينجا بفروش نمي رسد ؟ ! 
مرد غريب پرسيد : ((چه كار مي تواني انجام بدهي ؟ ! )) بازرگان جواب داد : ((ديگر اين كار به تو مربوط نيست . همين اندازه بدان مردم اينجا مقلد و بي فكرند و من از اين نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم كرد)) .
 سپس يك دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست نوكرش سپرد تا به خانه او برساند . 
بامدادان اين مرد سرشناس و ثروتمند به جاي عصا بوق را به دست گرفت و تكيه زنان بر بوق ، راه تجارتخانه را پيمود . شيوه اين بازرگان توجه مردم را جلب كرد و با خود گفتند لابد رمز موفقيت اين مرد در زندگي و بازرگاني همين نوع كارهاي اوست . 
دسته اي نيز اين نظر را تاييد كردند و غلغله اي در شهر ((مقلدها)) راه افتاد . مردم مشغول خريدن بوق شدند و چيزي نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسيد . 
بازرگان پير ، براي رسيدگي به وضع نقشه خود ، تماس مجددي با آن مرد غريب گرفت و مطلع شد كه همه شيپورها بفروش رفته است . سپس پيغام داد كه هر چه زودتر از اين شهر بيرون رود ؛ زيرا نقشه دگرگون خواهد شد . 
فرداي آن روز بازرگان قد خميده ، بار ديگر بجاي بوق ، عصا به دست گرفت و به حجره رفت . 
مردم از كار و كرده خود پشيمان شدند و فهميدند كه فريب تقليد كوركورانه خويش را خورده اند . نه عصا رمز موفقيت بود ، و نه بوق ، بقول مولوي : 
خلق را تقليدشان بر باد داد
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد

همچنان كه فرد بايد خلاق و نقشه كش باشد و جوهر شخصيت خود را بيرون بريزد ، اجتماع نيز تا روح خلاقيت و پيشروي در خود احراز نكند و دنباله روي را كنار نگذارد ، هرگز كاميابيهاي اجتماعي و دسته جمعي نصيب آن نخواهد گرديد . 
عده اي از جوانان سرخورده اجتماع ما از روي تصورهاي غلط و تبليغات فريبنده و مكارانه غربیها تصور مي كنند كه راز كاميابي صنعتي غرب ، در گسستن علايق مذهبي و پيوند اخلاقي ميباشد و علت تفوق آنها بر مشرق زمين داشتن مجالس رقص و عريان بودن زنان آنهاست .
 دسته اي از اين مردم براثر حقارتي كه در خود احساس مي كنند ، براي جبران اين حقارت فورا از روح همرنگي استمداد گرفته ، به شكل كلاه و لباس و حركات و آرايش غربي پناه مي برند .
 غافل از اينكه اينها رويه تمدن يك ملت صنعتي است . پايه تفوق آنها علم و فكر آنهاست . اساس تمدن آنها اين است كه زنجير استعمار را از هم گسسته و بسان يك ملت مستقل روي پاي ايستاده و به تحقيقات و بررسي هاي علمي مشغول هستند . 
اينجاست كه به ياد افكار بلند و بزرگ دانشمند پاكستان محمد اقبال افتاده و به پاس تقدير از خدمات ارزنده وي ، اشعار او را در اين جا نقل مي نمائيم:
شرق را از خود برد تقليد غرب
بايد اين اقوام را تنقيد غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
ني ز رقص دختران بي حجاب
ني ز سحر دختران لاله رو
ني ز عريان ساق و ، ني از قطع مو
محكمي او را نه از ((لاديني )) است
ني فروغش از خط ((لاديني )) است
قوت از طرز كلاه و جامه نيست
مانع از علم و ادب عمامه نيست
قوت افرنگ از علم و فن است
از همين آتش چراغش روشن است
علم و فن را اي جوان شوخ و شنگ
علم مي بايد نه ملبوس فرنگ
اندر اين ره جزنگه مطلوب نيست
اين كله يا آن كله مطلوب نيست
فكر چالاكي اگر داري بس است
طبع ادراكي ، اگر داري بس است

ملت غرب زده ، بجاي اين كه مغزها را تكان دهد ، ايادي استعمار را قطع كند و مسير زندگي را با چراغ دانش و خرد روشن سازد ، به پوست و كلاه غرب پناه مي برد . 
تا يك ملت سازمان فرهنگي و اقتصادي مستقل پيدا نكند ، نقشي در زندگي نخواهد داشت . 
ایران از سال 1268 هجري قمري دارالفنون دارد ، و اين مؤ سسه علمي و تحقيقاتي در سايه همت بلند يك رادمرد بزرگ ايراني ، مرحوم ميرزا تقي خان اميركبير ، به وجود آمد . و استعمار احساس كرد كه ايراني گامزن راه نو شده و مي خواهد جاده هاي نكوبيده را زير پا بگذارد ؛ چيزي نگذشت دژخيمان استبداد مقدمات مرگ وي را در حمام فين كاشان فراهم آوردند . 
بيجا نيست كه شهريار شاعر زبردست زمان ، شعله هاي دل خود را درباره فرهنگ دوره خود ، در قالب اشعار ريخته و چنين مي گويد : 
فرهنگ ما براي جهالت فرو زدن است
ماءمور زشت بودن ، و زيبا نمودن است
يك درس زندگي به جوانان نمي دهد
طوطي مثال ، قصه مهمل سرودن است
در بسته باد ، مدرسه اي را كه قصد آن
بر روي ملتي در ذلت گشودن است
بيدار شو كه نغمه طنبور اجنبي
لالائي است ، از پي سنگين غنودن است
دارالفنون كه سر گل عمرت دهد بباد
شش سال تازه از پي ذوق آزمودن است 

ملت دنباله رو كه از تفكر استقلالي بيزار است و همواره دنبال تفكر اتكالي مي رود ، بسان گله گوسفند است كه بزي آن را هدايت مي كند . اگر در برابر آن بز چوبی قرار بدهد كه از روي آن بپرد ، اين عمل در تمام گوسفندان دنباله رو ، اثر بارز دارد ؛ به طوري كه اگر چوب را برداري ، همه اين زبان بسته ها وقتي به آنجا رسيدند ، همگي كاري را كه بز انجام داده ، انجام مي دهند . 
مي گويند رئيس اهالي ((فچي )) از يك جاده كوهستاني عبور مي كرد و پشت سرش عده اي از مردم آنجا راه مي رفتند ، اتفاقا رئيس به زمين خورد و تمام افرادي كه پشت سر او بودند فورا همان عمل را انجام دادند ، جز يك نفر كه از اين پيروي غلط ناراحت شد ؛ ولي ديگران او را به باد انتقاد گرفتند كه : ((مگر تو از رئيس بيشتر و بهتر ميداني ؟ ))
چون ز تلي بر جهد يك گوسفند
گله گله گوسفندان مي جهند
در كتاب آسماني ما از پيرويها و دنباله رويها كه سرچشمه اي جز فكر اتكالي ندارد ، زياد انتقاد شده است . فرزندان ابراهيم ، پايه گذار توحيد و قهرمان مبارزه با بت پرستي پس از آن كه مدتها پر چمدار توحيد بودند ، بر اثر يك دنباله روي غلط ، صدها سال گرفتار بتهاي چوبي و فلزي شدند ؛ و خانه توحيد را خانه بت لات و عزي كردند . يكي از فرزندان وي در دوران رياست خود سفري به خارج از حجاز كرد و وضع اقوام بت پرست مورد اعجاب وي قرار گرفت . بتي را همراه خود آورد و يك ملت موحد را بر اثر يك تقليد كور كورانه آلوده به شرك ساخت . 
البته منظور از تقليد بد همان پيرويهاي نسنجيده است والا تقليد به آن معني كه نادان به دانا ، و غير وارد به افراد خبره و دانشمند رجوع كند ، هرگز مذموم و بد نيست . بلكه اساس زندگي در جامعه هاي متمدن به شمار مي رود و همواره بيمار به پزشك و كارفرما به مهندس مراجعه نموده و نظر آنها را بدون چون و چرا محترم مي شمارند . 
در خانقاهي دهها درويش تهي دست زندگي مي كردند . از قضا درويشي از مسافرت بازگشت ، يكسره به خانقاه رفت و الاغ خود را به فراش خانقاه سپرد تا يك شب در مراسم بزم درويشان شركت جويد . درويشان گرسنه مقدم او را گرامي شمرده و سران خانقاه با هم خلوت كرده ، به هم چنين گفتند : ((درويشان اين خانقاه با گرسنگي دست به گريبانند . جائي كه در آئين اسلام خوردن ميته براي افراد گرسنه جايز شمرده شده ، پس فروختن خرك رفيق خانقاه مباح و جايز خواهد بود . ))
به تصويب هيئت رئيسه ، خرك درويش از همه جا بي خبر به فروش رفت و عموم صوفيان خانقاه به بركت خرك ، شكم از عزا در آورده و غذاي سيري خوردند . پس از پايان غذا ، مراسم ((سماع )) و پايكوبي دسته جمعي درويشان كه درويش صاحب الاغ نيز جزء آنها بود آغاز گرديد و مطرب آن شب را با جمله ((خربرفت . . . )) آغاز كرد : 
چون سماع آمد ز اول تا كران
مطرب آغازيد يك ضرب گران
خر برفت و ، خر برفت آغاز كرد
زين حرارت جمله را انبار كرد
زين حرارت پايكوبان تا سحر
كف زنان ، خر رفت ، خر رفت اي پسر
از ره تقليد آن صوفي همين
خر برفت آغاز كرد ، اندر چنين
ذكر ورد ((خر برفت . . . )) تا آغاز طليعه فجر ادامه داشت و درويش صاحب الاغ از همه جا بي خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با صد شوق به زبان جاري مي ساخت . 
بامدادان ، درويشان ، خانقاه را خلوت كردند و هر كسي راه خانه خود را پيش گرفت . درويش صاحب الاغ بيرون آمد و الاغ خود را از فراش خانقاه طلبيد . او گفت : ((صوفيان گرسنه دوش الاغ شما را فروخته ، سفره ديشب را به راه انداختند و خود شما نيز در مراسم ضيافت شركت داشتید . ))
گفت من مغلوب بودم صوفيان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگر بندي ميان گربگان
اندر ، اندازي و جوئي زان نشان
در ميان صد گرسنه گربه اي
پيش صد سگ گربه پژمرده اي
درويش بينوا گفت : ((چرا مرا از اين كار آگاه نساختي من الان گريبان چه كسي را بگيرم ؟ ! و كي را پيش قاضي ببرم ؟ ! ))
فراش گفت : (( به خدا سوگند من خواستم بيايم تا ترا آگاه سازم ، حتي وارد خانقاه شدم ، ولي ديدم تو نيز مانند ديگران بلكه با شوقي بيشتر ، اين جمله را به زبان جاري مي سازي و مي گوئي ((خربرفت ، خربرفت . . . )) من گفتم لابد خود اين مرد از اوضاع خر آگاه است و مي داند چه بلائي به سر خر آمده است ؛ و گرنه معني ندارد يك مرد عارف جمله اي را نسنجيده بگويد و نفهمد كه چه مي گويد و براي چه مي گويد . ))
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف كنم زين كارها
تو همي گفتي كه خر رفت اي پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز مي گفتم كه او خود واقف است
زين قضا راضي است مرد عارف است
درويش بينوا گفت : ((من ديدم ديگران اين جمله را مي گويند ؛ من نيز خوشم آمد و گفتم و اين بلا كه متوجه من گرديد زائيده كار و تقليد بيجاي من از حلقه درويشان بود . ))
گفت آن را جمله مي گفتند خوش
مر ، مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقليدشان بر باد داد
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
خاصه تقليد چنين بيحاصلان
كآبرو را ريختند از بهر نان
قبل از انقلاب اسلامي ، ملت غرب زده ايران كه فريفته زرق و برق صنايع غرب شده بودند آنچنان اصالت و شخصيت خود را از دست دادند كه گوئي آنان وارث آن همه آثار و سنن ، و آن همه علوم و تمدن نبودند . 
در تقليد از شيوه هاي بي مزه غربي ، آن هم در لباس و مراسم پيش پا افتاده ، آن چنان سرو و دست می شكستند كه گوئي تمام شخصيت آنها به آن بسته بود
شادروان ميرهادي مولوي در اين باره گويد : 
علم و عقل و دانش و دين ، در درون جامه نيست
در كلاه مولوي و فينه و عمامه نيست
در حقيقت آدم از علم و عمل علامه است
ورنه شخص از رخت كوتاه و بلند علامه نيست

بساتین ...
ما را در سایت بساتین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chaidari587 بازدید : 139 تاريخ : يکشنبه 21 مهر 1398 ساعت: 23:06